☆☆M!$s AngeL☆☆

وَ قــَــســَــمـ بهـ روزیـ کهـ دِلــَــ♥ــتـ را میـ شِکــَــنَـند وَ جــُــز خــُــدایَتـــ مـَــرحَمــیــ نَخواهیـ یافتـ

مرد و چاله

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و نمیتوانست بیرون بیاید

یک راهب او را دید و گفت:حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و درصد رطوبت خاک را اندازه گرفت

یک روزنامه نگار درمورد دردهایش با او مصاحبه کرد

یک پزشک برای او دو قرص آسپیرین پایین انداخت

یک تقویت کننده فکر به او نصیحت کرد خواستن توانستن است

یک مرد خوشبین گفت:ممکن بود دست و پایت را بشکنی!

سپس فرد بی سوادی گذشت و دست او را گرفت تا از چاله بیرون بیاید

[ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, ] [ 8:40 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان 4 شمع

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید.

شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می‌میرم......."

سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت: "من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم........."

سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتی گفت: "من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............."

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.

ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: "چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید .........". سپس شروع به گریستن کرد...........

پــــــــس...

شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.

با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.



نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.

[تصویر:  candle.jpg&t=1]

[ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ] [ 10:25 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

گورخر

از گورخری پرسیدم: «تو سفیدی راه راه سیاه داری، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟»
گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقتها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟
لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید و پرسید و پرسید، و بعد رفت!
و من هنوز تو فکرم و دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نمیپرسم.

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ 19:38 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

آرزو

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ 19:38 ] [ M!$s AngeL ] [ ]